تنهايي
ديشب چه شب پر آشوبي بود براي منِ مادر. انگار صدها كيلومتر فاصله بود بين من و بهار... با اينكه بهار تنها چند متر آن طرف تر، آرام و راحت ( مثل هميشه) براي اولين بار در اتاق خودش تنها خوابيده بود، اما من! مثل تمام شبهاي شش ماه گذشته پر از فكر و خيال فرزندم يك لحظه خواب راحت نداشتم. اولين شبي بود كه جدا از دخترم خوابيدم و نخواستم بهار در آغوشم بخوابد و خودم تا نيمه شب بيدار بشينم و محو تماشايش شوم، خواستم مادر كافي باشم تا مادر كامل، خواستم دخترم از الان حس مستقل بودن را بچشد، خواستم درك كند لحظه هايي هم هست كه مادرش كنارش نباشد، خواستم وقتي به من احتياج پيدا كرد صدايم بزند تا كنارش بروم نه اينكه هر لحظه پيشش باشم... خواستم خودم هم از وابستگي بي ...
نویسنده :
سمانه
15:54