بهاربهار، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره

بهار زندگي من

تنهايي

ديشب چه شب پر آشوبي بود براي منِ مادر. انگار صدها كيلومتر فاصله بود بين من و بهار... با اينكه بهار تنها چند متر آن طرف تر، آرام و راحت ( مثل هميشه) براي اولين بار در اتاق خودش تنها خوابيده بود، اما من! مثل تمام شبهاي شش ماه گذشته پر از فكر و خيال فرزندم يك لحظه خواب راحت نداشتم. اولين شبي بود كه جدا از دخترم خوابيدم و نخواستم بهار در آغوشم بخوابد و خودم تا نيمه شب بيدار بشينم و محو تماشايش شوم، خواستم مادر كافي باشم تا مادر كامل، خواستم دخترم از الان حس مستقل بودن را بچشد، خواستم درك كند لحظه هايي هم هست كه مادرش كنارش نباشد، خواستم وقتي به من احتياج پيدا كرد صدايم بزند تا كنارش بروم نه اينكه هر لحظه پيشش باشم... خواستم خودم هم از وابستگي بي ...
5 مهر 1392

بدون عنوان

اين روزهاي مادرانه، واقعاً روزهاي جالبيه...  هيچ وقت تصور نميكردم تا اين اندازه به رفتار خودم شك كنم!!!! بـــَــله خود من... چند روز پيش با بهار براي انجام كارهاي اداري ساخت زميني كه تازه خريديم رفتيم شهرداري. روي صندلي نشسته بودمو منتظر كه نوبتم بشه و برم درخواست بدم و همينجور تو عالم خودم بودم كه ديدم از دور آقايي داره با خنده بهم نزديك ميشه و به بهار نگاه ميكنه، اهميت چنداني بهش ندادم تا اينكه اومد و صاف نشست رو صندلي كناريم و در يك چشم به هم زدني بهار رو از بغلم كشيد بيرون!!! وقتي به خودم اومدم كه بهار تو بغل اون آقا بود و داشت باهاش بازي ميكرد، دقيق كه نگاه كردم ديدم آقاهه معلول ذهنيه يا به قول عوام عقب افتاده!  ترسي كه تو وجودم بود هزاا...
5 مهر 1392
1